قاعده های زندگی
... من نیز دل به باد دهم هر چه بادا باد!
من آدم قدم های اول و آخرم. از قدم های وسط زیاد سر درنمیارم.
داوری کافریست و از غیر دیدن شرکست و خوش بودن فریضه است.
باران که در لطافت طبعش خلاف نیست
در باغ لاله روید و در شوره زار خس
عرفت الله بفسخ العزائم و حل العقود و نقض الهمم
خدا را با فسخ تصمیم ها، و به هم خوردن نیات و باز شدن گره اراده ها شناختم.
عشق آتش به سینه داشتن است
دم همت بر او گماشتن است
عشق شوری زخود فزاینده ست
زایش کهکشان زاینده ست
تپش نبض باغ در دانه ست
در شب پیله رقص پروانه ست
جنبشی در نهفت پرده ی جان
در بن جان زندگی پنهان
دل شوره دارم.
مهرت یک جور تازه ای به دلم چنگ می زند.
دلم روشن است.
ام روز که به خانه برمی گشتی قدم هایت بار حکایت غریبی را به دوش می کشید. به گمانم دلهره روشنی به دل داشتی. باید که شرح ما وقع می گفتی اش.
پ.ن.: این روزها بهترم. از تدبیر به تقدیر پناه آورده ام. مددی!