برای آنکه صدایش سبزینه آن گیاه عجیبی است که در انتهای صمیمیت حزن می روید
شنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۷:۳۵ ق.ظ
...
سر قرار که می رفتم، توی راه داشتم با خودم همه چیزهایی را که می خواهم مرور می کردم تا چیزی از قلم نیفتد. این بار تصمیم گرفته بودم خیلی صاف و پوست کنده دلخواهم را بخواهم. بروم سر اصل مطلب. می دانستم که درستش این است که هر چه را خیر است بخواهم. می دانستم اینها که می خواهم بگویم کم است اما می دانی خسته بودم. جان به لب بودم. بی طاقت بودم.
اما صدایش را که شنیدم، نتوانستم خودم را به کم راضی کنم. صدایش بی قرارم کرد. آتش زد به جانم. دل سوخته بود. دلم را سوزاند. آتشی را که می خواستم سردش کنم برافروخت.
...
- ۹۳/۰۲/۲۷