می دانی من وقتی به رابطه خودم با آدم های اطرافم نگاه می کنم، با آدم های نزدیک زندگی ام مخصوصا، می بینم بیشتر از آنکه حس محبت، گذشت یا حتی خودخواهی حاکم باشد، نوعی عذاب وجدان غلیظ جای همه را گرفته. در واقع من بیشتر از آنکه در رابطه با دیگران حقوق خودم را تعریف کنم، مسئولیت تراشی می کنم برای خودم. بعد هم از بس می خواهم خوب و کامل باشم از پا می افتم. رابطه ها به جای آنکه مرهم زخم هایم باشد، بلای جانم می شود.
می دانی تلخ است ولی واقعیت این است که به چیزهای حقیری که آدم ها را راضی می کند باید اکتفا کرد. نباید دغدغه داشته باشی که این چیزها به نفعشان هست یا نه. خلاصه اینکه آدم باید کشتی خودش را به ساحل برساند. در این راه حالا اگر یکی دو تا کشتی شکسته را هم کمک کنی کافی است. حماقت است که هم بخواهی خودشان را نجات دهی هم کشتی هایشان را. این به بهای غرق شدن کشتی خودت تمام می شود و دروغ گفته اند با هر دستی بدهی با همان دست پس می گیری.
پ.ن.: واضح است ... عصبانی ام.
آدم ها خودشان را آن قدر مرکز عالم و عقل کل می دانند که می خواهند منت بگذارند و دیگران را همانطوری کنند که خودشان دلشان می خواهد. تازه این قسمت خوب قضیه هست. بدترین قسمتش اینجاست که اغلب به شدت هم بی سلیقه و بی استعدادند در اینکه دلت را با دلخواهشان همراه کنند.
راستش را بخواهی خیلی وقتی می شود که دیگر نه کسی به فلسفه بافی های من برای زندگی گوش می کند و نه من حوصله دارم به تمهیدات رنگارنگی که بقیه برای زندگی شان چیده اند. من و زندگی یک جور بی تفاوتی از کنار هم می گذریم. به همین سادگی. تمت
چه جوریه که یه سری آدما اینقدر راحت می تونن گذشته شون رو خوب و بی نقص برای خودشون تعریف کنن و قهرمان بلا منازع همه صحنه های زندگی شون باشن و خودشون رو اینقدر تبلیغ کنن؟
خدا بهتر می دونه، اما واسه من قهرمان اون آدمایی هستن که صحنه زندگی شون خالی از اشتباه نیست. اونایی که سختی مواجهه با واقعیت تک تک صحنه های زندگی شون رو به جون می خرن. اونایی که کارهاشون رو، نیت هاشون رو مو به مو مرور میکنن و توی خیالشون فکر می کنن به اینکه اگر چی کار کرده بودن بهتر بود، درست تر بود، خدایی تر بود. اینا آدمایی هستن که اعتماد به نفس کاذب ندارن، سر به زیر هستن و شاید همیشه شرمنده. اما اینا یه کار بزرگ می کنن توی زندگی شون و اونم اینه که مدام خودشون رو تکرار نمی کنن. اینا قهرمانای زندگی من هستن با اینکه روزگار کمرشون رو شکسته. با این که خسته ان. خیلی خسته.
یک
یه جوری شدم.
دلم می خواهد همین جور، یک ریز، بی وقفه بخونم
هر چیزی که به دستم می رسه
هر چیزی که می شه به لحظه ای درنگ خواند و گذشت.
دو
این روزها یه جور دیگه هم شدم
دنبال هیچی نیستم
نه اتفاقی
نه کسی
نه خطی و ربطی.
مهربون هم شدم.
به هیشکی و هیچی نه نمی گم
جز به دل خودم.
سه
یه حسی بهم میگه که دیگه وقتش رسیده
وقت یه تشییع جنازه با حال
دو تیکه شدم
یه تیکه بی جان و سرد افتاده اون وسط
اون یکی تیکه نشسته بالای سرش به گریه کردن
های هااای گریه می کنه
دل پری داره
خالی که بشه
اونم میفته می میره.
قَالَ یَا نُوحُ إِنَّهُ لَیْسَ مِنْ أَهْلِک
إِنَّهُ عَمَلٌ غَیْرُ صَالِحٍ
فَلَا تَسْأَلْنِ مَا لَیْسَ لَکَ بِهِ عِلْمٌ
إِنِّی أَعِظُکَ أَن تَکُونَ مِنَ الْجَاهِلِین
قَالَ رَبِّ إنّی أَعُوذُ بِکَ أَنْ أَسْأَلَکَ مَا لَیْسَ لِی بِهِ عِلْم
و إلَّا تَغْفِرْ لِی وَتَرْحَمْنِی أَکُن مِّنَ الْخَاسِرِین